داستان نوجوان | جـــاده
  • کد مطالب: ۱۹۳۲۱۵
  • /
  • ۳۰ آبان‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۳:۰۳

داستان نوجوان | جـــاده

مهتاب می‌خواست کنار پنجره بنشیند و بدون هدفون داستان‌های ‌صوتی گوش کند. ماهان هم کنار آن یکی پنجره نشسته بود و می‌خواست در سکوت کتابش را تمام کند.

بهاره قانع نیا - مهتاب می‌خواست کنار پنجره بنشیند و بدون هدفون داستان‌های ‌صوتی گوش کند ماهان هم کنار آن یکی پنجره نشسته بود و می‌خواست در سکوت کتابش را تمام کند.

وسط رسیده بود به من! بدترین جای ردیف عقب که هیچ‌کس دوستش نداشت نصیب بزرگ‌ترین فرزند خانواده شده بود.
مامان با مهربانی گفت: «حالا چهار پنج ساعت که بیشتر راه نیست. سخت نگیر دیگر عزیزم!»

با ناراحتی گفتم: «از مشهد تا گرگان چهار ساعت راه است مامان! چهار ساعت یا هفت ساعت؟ بعد هم واقعا نشستن وسط این دو تا صبر ایوب می‌خواهد که من متأسفانه ندارم.»

بابا با خنده گفت: «مهدی‌یارجان، به این فکر کن که ویو داری ابدی! جاده را می‌بینی با کیفیت فول‌اچ‌دی! چه از این بهتر که آدم‌ مسیر سرسبز شمال را ببیند؟!»

با دلخوری گفتم: «آره، واقعا توی زمستان دیدن هم دارد سرسبزی‌های شمال، به‌ویژه وقتی از پستی‌بلندی‌های جنگل رد می‌شویم.»

مهتاب با بدجنسی گفت: «شاید هم برایت ورزش حساب شد و ۲ گرم لاغر شدی! شبیه به لوح فشرده شدم این عقب! بین دستگیره در و استخوان آرنج آقا مهدی‌یار نشستن سنگ را هم صیقل می‌دهد. چه برسد به من!»

مامان سرش را ۱۸۰ درجه چرخاند و با مهتاب چشم‌در‌چشم شد.
جوری با طرز نگاهش مهتاب را تهدید ‌کرد که حس کردم اگر همان لحظه ساکت نشود، وسط جاده پیاده‌‌اش می‌کنند.

مهتاب هم کم نیاورد و در سکوت، یک سقلمه‌ی ‌محکم به پهلویم زد. آخ بلندی کشیدم. ماهان گفت: «ساکت! دارم مطالعه می‌کنم.» گفتم: «از کی تا حالا ماشین شده کتابخانه؟!»

بابا از توی آینه نگاهی به عقب انداخت. «استغفرا...» بلندی گفت و پس از چند لحظه، لحن صدایش را عصبانی گرفت و ‌گفت: «بس است دیگر! از لحظه‌ای که راه افتاده‌ایم دارید غر می‌زنید. صبر و مدارا هم چیز خوبی است! تمرین ‌کنید کمی صبورتر و با هم مهربان‌تر باشید.»

ماهان که انگار از تکان‌های پی‌در‌پی ماشین و مطالعه هنگام حرکت دل‌آشوبه شده بود، بی‌آنکه جواب من‌ یا بابا را بدهد چشم‌هایش را بست و سرش را چسباند به شیشه.

بابا پیچ رادیو را چرخاند. مامان یک قرص کوچک و بطری آب به ماهان داد گفت: «این را بخوری حالت خوب می‌شود مادر جان.»

بابا سر تکان داد وگفت: «چه‌قدر زود دوسال گذشت. چشم به هم زدیم، مثل برق و باد سپری شد. چه کسی باورش می‌شود خانم‌جان از پیش ما رفته؟»

وظیفه خودم دانستم بی‌مقدمه وارد گپ و گفت مامان و بابا بشوم: «خیلی خوب شد که داریم برای دومین سالگرد عزیزجان می‌رویم گرگان.»

بابا گفت: «وظیفه‌مان است پسرم. عزیزجان مادر و‌ بزرگ‌تر همه‌ی ما بوده. صد سال دیگر هم که بگذرد، می‌رویم.» ماهان گفت: «صد سال دیگر، من چندساله می‌شوم؟»

خانم توی رادیو انگار حرف‌های بابا را شنیده باشد، در باب مقام والای مادر و احترام همیشگی به جایگاه او جملات دل‌نشینی ردیف کرد. مامان که احساساتی شده بود یک دستمال از توی کیفش درآورد ‌‌و نم اشک‌هایش را گرفت.

داشتم ژست عاطفی می‌گرفتم که ناگهان حس کردم داغ شدم. اولش ترسیدم. بعد گیج ‌شدم. چه بلایی سرم آمده بود؟ خوب که نگاه کردم، دیدم  فلاسک ماهان که سرش را خوب نبسته بود کار درست کرده است.

مهتاب جیغ آرامی کشید. بابا زد کنار و توقف کرد. پیاده شدیم. حالم گرفته شد. بابا و مامان  روی صندلی خیس یک دستمال گذاشتند.

مهتاب گفت: «درست است که سفر سختی دارد اما الان همه چیز مرتب می‌شود. نباید خودت را ناراحت کنی. مهم این است که همه‌ی خانواده باهمیم و خانه‌ی عزیزجان منتظرمان است.»

بعد هم از همه یک عکس یادگاری مستند گرفت.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.